قسمت ششم سریال همسفران
قسمت ششم:منو با دلبر جانم آشتی دادی
سلام من سعید هستم، صدای منو از پایتخت ایران، در زیر نماد این شهر، یعنی آزادی(برج آزادی) می شنوید.
سلام به سهیل عزیز و بقیه، خودم
آقا سهیل عزیز سلام
سلام سهیل جان، امروز روز سیزدهمه چالشه، خدارو شکر
سلام آقا سهیل معصومه هستم از ملایر، صبحت بخیر برادرم
انشالله هرجای دنیا که هستید غرق آرامش باشید و این عشقو، هی شاخ و برگ بهش بدین و بیشترش کنید
ممنونیم که همراه ما هستی اینجا نیمور، استان مرکزی و یک روز عالی، الهی شکر یک روز عالیه دیگه (دسته جمعی)
الهی به امید تو، تو ای ارباب جهان، خودت ما رو مثل همیشه هدایت کن، الهی به امید تو.
این ویدیو جهت تشکر ازشماست آقا سهیل چون خود شما همیشه می گید از ناشکران گرفته می شود و دودستی به شکرگزاران داده می شود. این ویدیو یک حرکت خود جوش از طرف کانال تلگرامی که فقط برنامههای شما رو داخلش دنبال می کردیم، قرار شد انجام بشه و منم اینجا رو انتخاب کردم چون اینجا نماد شهر من هست و گفتم ویدیومون عیار دار تر بشه.
من احساس می کنم برای ورود به این چالش انتخاب شدم چون قبل از اون، دوسه روز قبل از اون، همونطور که تو لایو روز هفدهم که گفتید توی جهنمی بودم توی برزخی بودم. خیلی بهم سخت می گذشت همه چیز توی زندگیم بود، پسر خوبی دارم، زندگی خوبی دارم، از لحاظ مادی خدا رو شکر فراوونی توی خونمون هست، همسر خیلی خوبی دارم همه چی برام فراهم بود اما حال دلم اصلا خوب نبود. .من راستش رو بخواهید آقا سهیل، نسبت به شما بد قضاوت می کردم ، توی اکسپلور می دیدم پست هاتونو اما هیچ وقت باز نمی کردم، دنبال اخباری که پشت سرتون بود هم نبودم ولی هیچ وقت به خودم این فرصت رو ندادم که ببینم که چقدر الماس وجودتون عیار داره چقدر می تونید به من کمک بکنید. که عیار خودم بشناسم و به سرزمین وجودی خودم رجوع کنم به کودک درونم رجوع کنم دستش بگیرم، حال دلم خیلی خوبه الان این چند وقت که من با کودک درون خودم آشتی کردم اصلاً خیلی سبکم، خیلی ازش عذر خواهی می کنم بابت این که یک گوشه گذاشته بودمش منتظر، همش چشم انتظار بود من برگردم و من اصلا نمی دونستم اون منتظرمه، من تو خواب غفلت بودم واقعا.
همه ما مسافرانی هستیم داخل یک‌کشتی، که ملوان این کشتی شما هستین کسی که راه رو بلده و مثل همون کیمیاگری که هر روز گوش می دیم، مسیر رو می شناسه و به شما با ایمان و توکل، اعتماد کردیم و داخل کشتی شما نشستیم، تا به مقصدمون که شهر عشق است برسیم.
امیدوارم که حال دلت، مثل همین حال دل ما قشنگ باشه، امروز روز هفدهم چالش ۱۸ روزه است و خدا رو صدهزار مرتبه شکر که وارد این چالش شدم و خدا رو صدهزار مرتبه شکر که تو رو توی مسیر زندگیم قرارداد.
شب آخر که استادم بهم گفت بیا وقتی در مورد این چالش شنیدی حتماً انتخاب شدی بیا باز هم با بی میلی وارد شدم، البته چندین بار کد دریافت کردم ولی، کد درست نمی شد خلاصه که استادم منو هل داد توی این چالش. اون خودش منو‌ثبت نام کرد، با گوشی خودش منو ثبت نام کرد و گفت این کدته و حالا وارد شو، ولی وارد شو، ازدست نده، چون خودش این تجربه رو داشت و می دونست این چه حاله خوبی در انتظارمنه. اون شب من توی مهمونی که بودم رفتم اولین تکلیف که بازکردم، گفتم خوب حالا انجام میدم فردا صبح اگر تونستم بیدار می شم، روزهای اول خیلی جالبه، من پسرم کوچکه پنج سالشه، تب می کرد و ما دلیل تب کردنش نفهمیدیم، دکتر گفت ویروسه، شبی سه بار چهار بار ازخواب بیدار می شدیم، یعنی من ساعت ۱۲ شب تا پنج صبح حداقل سه بار بیدار می شدم ولی با عشق ازخواب بیدار می شدم، شنیده بودم ساعت پنج صبح، یک انرژی تو خودش داره ولی تاحالا انقدر عمیق درک نکرده بودم.
خیلی باخودم کلنجار رفتم که این ویدیو رو براتون بگیرم یا نگیرم، من از اول بذار شروع کنم یخورده طولانیم میشه اما بذار براتون توضیح بدم
خیلی خوشحالم خیلی خوشحالم وارد این چالش شدم خیلی حال دلم خوبه حال دلم قشنگه خیلی دنیا قشنگ تراز اونیه که فکرش می کردم تا الان، واقعا حالم قشنگه، یکی ازدست آوردهایی که توی چالش داشتم، به خدا رسیدن بود، خدا رو احساس کردن بود، یعنی یاد گرفتم چطوری حال دلمو خوب کنم، یاد گرفتم که چطوری همه نعمت های خدا رو ببینم و ازشون لذت ببرم. همه چیزهایی که تاالان که شاید فکرشم نمی کردم که انقدر لذت بخش و آرام بخشه، خدا رو صد هزار دفعه شکر، من قبل اینم خدا رو عبادت می کردم ولی راستیتش الان که فکر می کنم، فکر می کنم از ترس بهشت و جهنم عبادت می کردم ولی الان خدارو یجور دیگه احساس می کنم، خدامو یجور دیگه دوست دارم یجوری از اعماق وجودم حسش می کنم و خیلی خوشحالم خیلی خوشحالم
معتاد بودم مواد می کشیدم، توی مواد کشیدنم می رفتم سرقت هم می کردم کارمندم بودم اون موقع، کارمند بودم، به یه جایی رسید که خیلی خسته شده بودم بریده بودم می دونستم هرکاری می کنم همش اشتباهه، هر راهی میرم همش اشتباهه، پسش میدم، همه رو با چشم خودم می دیدم، هرکاری می کردم باید پسش می دادم، یک روزی اومدم خواستم به محل کارم بگم من می خوام مواد ترک کنم، که دیدم نمی فهمن حرف منو، اینها تا می دونستن من مسوول بهداشت بودم، تا میدونستن که من اینجوری هستم سریع اخراجم می کردن؛ اومدم پای خودمو گچ گرفتم، رفتم بیمارستان، رفتم بیمارستان و اتاق عمل دکتر حتی پامو‌نگاه می کرد می گفت؛ گفتم زانوم درد می کنه، می گفت آره، این زانو باد کرده، خیلی بیشتر ازاین، باید ببرمت اتاق عمل، عملش کنیم، تا اتاق عملم رفتم توی اتاق عمل دیدم وضعیت خرابه گفتم
آقای دکتر من حقیقتش بخوای من بخاطر یه مسئله ای من نمی تونم، حقیقت پامو‌عمل کنم، فقط بخاطر یک استراحت پزشکی اومدم این کار کردم. حقیقتش گفتم. گفت مشکلی نداره، من برات مینویسم، استراحت پزشکی مو‌گرفتم به هرطریقی شد خلاصه. یک ماه استراحت کردم، نمی دونید، اون موقع من تازه با شما آشنا شده بودم، هنوزم این چالش هم شروع نشده بود، من یک قدرتی یک حسی یک عجیب غریب تو وجودم بود اصلاً نمی تونم توضیح بدم درد حس نمی کردم، آخه کسایی که مواد ترک کردن می دونن چطوریه، درد حس نمی کردم، بعد از اون این آتش توی من روشن شد، تا شما این چالش شکرگزاری شروع کردین
شده بعضی موقع ها بخاطر قطع شدن اینترنت یا یاری نکردن اپ اینستا نتونم لایو‌ببینم و دلم می خواد که همه اون شاه کلیدها رو، حداقل اگر درکش هم الان برام سخته، یک بار به گوشم بخوره .شده بیام توی یوتوب نگاه بکنم چند ساعت بعدش ولی اون حسی که پنج صبح همه کنار همدیگه هستیم هیچوقت تو طول روز بهم دست نداد.
به یه جایی رسید چالش شکرگزاری، من تو نون خونواده ام مونده بودم، خودمم نمی تونستم خرجی خودمم دربیارم، به یه جایی رسید که چالش شما شروع شد به فکرم افتاد برم جوراب فروشی ، ۱۵ خرداد اگه درجریان باشی می رفتم جوراب می فروختم .قبل عید بود برای خرید زن و بچه باید می رفتم، یه پولی در می آوردم، حقوقم به جایی نمی رسید، کارم خیلی راحت بود، خیلی بیش از اندازه راحت بود ولی تو خرجم واقعاً مونده بودم، تو این چند سالی که زندگی متاهلی رو تجربه کرده بودم هرچی پول درمی آوردم از اینور اونور اصلاً به من لذت نمی بخشید، بعد اصلاً برام نمی موند.
مهمترین قسمت چالش برای من جایی بود که عکس اون کودک رو قاب کردم و باهاش صحبت کردم و یک تقطه عطفی برای شناخت من بود و بسیار تاثیر گذار بود و می تونم بگم تاثیر گذارترین قسمت چالش برای من اونجا بود چون باعث خودشناسی واقعی من شد
به فکرم افتاد جوراب فروشی کنم، همه به من می گفتن زشته تو‌کارمندی فلانی، می گفتم نه اصلا این ایده برای من اومده باید برم جوراب فروشی کنم نمی دونید با چه ذوقی می رفتم یکدفعه زد به سرم من از این محل کارم می خوام بیام بیرون می خوام برم شهرستان زندگی کنم، اصن عالم آدم یعنی هرکسی می رسید به من می گفت تو دیونه ای، نکن این کار، بیخیال شو .من یک ماشین داشتم اون موقع کلا ۱۵۰ میلیون پول ماشینم شد، نمی دونی چجوری بخدا نمیدونم چجوری، اومدم یک نیسان خریدم الانم دارم میوه می فروشم با عشق دارم به مردمم خدمت می کنم
یکی دیگه از دست آوردهایی که تو چالش داشتم زمانی بود که عکس بچگیمو دیدم یعنی زمانی که بعد ۳۵ سال پیگیر عکس بچگیم شدم، و عکس بچگیمو از آلبوم قدیمی خواهرم گرفتم، که فکر نمی کردم اصلا همچین عکسی داشتم و خیلی خوشحال بودم خیلی حالم قشنگ بود. خیلی احساس قشنگی داشتم، یعنی احساس داشتم تازه متولد شده بودم تازه خودمو پیداکردم خیلی حس قشنگی بود، خیلی احساس دوست داشتنی بود. خدا رو صد هزار مرتبه شکر که با وجود نازنینت آشنا شدم و یک همچین احساسی داشتم.
پول این ازکجا اومد؟ من ۱۵۰ میلیون تومن داشتم، این ۴۰۰-۵۰۰ میلیون تومن پولشه نمیگه، خدا تو یک سالی که گذشته من زندگی واسه خودم درست کردم زندگی درست کردم، ماشین سواریم جداست این جداست خونواده ام زن بچم لذت می برن از لحاظ مادی، رابطه حال خوب، هرچی بگم باز هم کمه، من این شغلم درنظر ندارم، اصن من یه کار دیگه درنظر داشتم، الان می دونم این مدت شغل اومدم که مثلا از اینجا به بعد اون شغلی که خودمو دوست دارم برم، من بزرگ کردی، ازت سپاسگزام نور به قبر پدرت بباره آقا سهیل.
از قسمت سخت چالش بخوام بهتون بگم، سخترین قسمت چالش، سکوت یک ساعته درهرروز بوده، همان طوری که خیلی سخت بود، همون اندازه هم مهم و تاثیر گذار هستش و باعث شد من خودمو پیدا کنم، ذهنمو از اصل خودم جدا کنم و بشناسمش، همه لحظات این چالش برای من زیبا بود و برای اون دسته از عزیزانی که صدای من رو می شنون می خوام بگم این کار حتما انجام بدین با ایمان هم انجام بدین، اگر ایمان ندارید به این مسئله اصلا واردش نشید بدرد شما نمی خوره.
از معلمم خیلی ممنونم، مربی نقاشیم که منو وارد این چالش کرد آشنا کرد من و‌با شما، از شما خیلی ممنونم که‌دست خدا شدین برای این که دست منو بدید به دست کودک درونم، من واقعا انقدر احساستم رقیقه این چند مدت که براحتی می تونم خودمو ببخشم می تونم آدم های اطرافمو ببخشم من یک آدم کمال گرایی بودم که جلسات مشاوره روانشناسی می رفتم و‌پزشک روانشناس برای من روان پویشی رو تجویز کرده بود به علت اضطراب زیادی که داشتم عزت نفس پایینی که داشتم ولی جلسه اولی که رفتم خوب اولین جلسه بود، جلسه دوم روز هشتم چالش بود روز نهم چالش بود که با اون بچه ارتباط برقرار کردم، رفتم اصلا روهوا بودم، بعد روانشناسم میگفت برای تو یک معجزه اتفاق افتاده، احتمالا کائنات اینو برای تو‌خواسته، خیلی جالب بود، خیلی کم مردم ازاین چیزها حرف میزنن، هروقتم بهشون می گیم، یک جورایی به چشم آدم سطحی نگر بهت نگاه می کنن ولی روانشناس من از این عبارت استفاده کرد گفت برای تو معجزه شده، خدا برات خواسته، کائنات پیش پات گذاشته، تو سه چهار جلسه جلو افتادی، فقط همین که دست دادی بدست کودک درونت ۳-۴ جلسه جلو افتادی .من خیلی سعی می کنم بغضم نترکه چون دیگه نمی تونم صحبت کنم اگه غلبه کنه بهم، فقط می خواستم ازتون تشکر کنم که دست خدا شدین و منو با دلبر جانم آشتی دادین، آشنا کردین، متوجهم کردین که باید حواسم بیشتر بهش باشه، از لحاظ مادی تو این مدت خیلی برام راحت در آومده، من پارسال خیلی دست و پا میزدم برای پول، ولی الان که رها شدم واقعا راحت داره برام‌میاد. امیدوارم که منم بتونم این فرصت داشته باشم که سال اینده یک نفر دو نفر سه نفر چند نفر دیگرو وارد این چالش بکنم تا بقیه، تعداد بقیه خودم بیشتر بشه، تا خودم بچم و همسرم فرصت زندگی توی یک جامعه اگاه داشته باشیم توی یک جامعه ثروتمند داشته باشیم که باورهاشون فقر ساز نیست باورهای فراوانی دارن، باورهای ثروت ساز دارن، خیلی ممنونم ازت سهیل جان، و بازهم ازت عذرخواهی می کنم لطفا منو ببخش، بابت قضاوت بدی که درمورد شما می کردم خیلی ازتون عذرخواهی می کنم و صمیمانه ازتون تشکر می کنم
از دست آوردهام بگم، کوچک و بزرگ از، نظر مادی دست آورد داشتم، ولی بزرگ ترین دست آورد من در این چالش این بود که خودم رو شناختم، این که من کی هستم اینکه اصل وجودی من کیه؟ این بزرگترین سوال در زندگی من بود که من برای چی تو این دنیا اومدم آیا اومدم یک ویلا و یک خونه و یک ماشین خوب و یه سفری ؟؟؟ همین؟ از دنیا برم این برای من کافی نبود این جواب معمای من این نبود، واسه همین با شما آشنا شدم تو‌این چالش شرکت کردم، من از چندین ساله شما رو می شناسم همیشه همه جا ویس های کانال شمارو گوش میدم، و جزو آرامش بخش ترین صدای هایی هست که هر روزه دارم می شنوم.
امیدوارم‌که بیشتر و خیلی بیشتر چیزها ازت یاد بگیرم و امیدوارم که خدا هدایتم کنه، که این مسیر همچنان جانانه ادامه بدم چون خیلی حال قشنگیه خیلی حالم خوبه.
بیرون زتو‌نیست هرآنچه در عالم هست
در خود بطلب هرانچه خواهی که تویی
آقا سهیل مچکرم سپاس بابت زحمات بی نظیر شما امیدوارم هرجای دنیا هستی شاد باشید و غرق در آرامش باشید منم اینجا رو انتخاب کردم چون می دونم شما دلتون برای تهران تنگ شده، گفتم حداقل اینجوری بتونم خوشحال و شادتون کنم، امیدوارم همیشه سلامت باشید مچکرم.
Hello, I am Saeed. You are hearing me from the capital of Iran, under the symbol of this city, Azadi (Freedom) tower.
Hello dear Soheil and the rest of me. Dear Soheil Hello Dear, hello dear Soheil, Today is the thirteenth day of the challenge. Thank God, hello dear Soheil I am Maasome from Malayer. Good morning my brother. I wish wherever you are in the world to be drowned in peace, love and expanding it. Thank you for being with us. This is Nimvar, Markazi province and it is a beautiful day. Thank God, another beautiful day!
In the name of God. You are the king of the world. As always, guide us and lead us. My hope is in you God.
This video is to thank you Dear Soheil. You always say that it will be taken from the ungrateful people and given to the grateful people.
This video is a spontaneous movement from your telegram channel that we were following your posts from. And I chose here because this is the symbol of my city to make the video better.
I feel that I was chosen to enter this challenge because before that, two or three days before that, as you said in the live on the 17th day, I was in hell, I was in limbo. It was very difficult for me, everything was in my life, I have a good son, I have a good life, in terms of material things, thank God, we have plenty in our house, I have a very good husband.
Everything was ready for me, but my heart was not feeling well at all. To be honest, Dear Soheil, I used to judge you badly. I used to see your posts in Explore, but I would never open them. I wasn’t looking for news about you, but I never gave myself the opportunity to see what a precious diamond you are and how much you can help me. To know my worth and to refer to my own existence, to refer to my inner child and hold her hand. I feel very good now these days that I have made up with my inner child, I feel very light.
I apologize to her for keeping her waiting in a corner.
She was waiting for me to come back, and I didn’t even know that she was waiting for me, I was in a deep slumber really.
We are all passengers on the same ship, the sailor of this ship is you the one who knows the way and, like the alchemist we listen to every day, he knows the path, and we trusted you with faith and sat in your ship to reach our destination, city of love.
I wish that your heart feels as beautiful as ours. Today is the 17th day of the 18-day challenge. I thank God a hundred thousand times that I entered this challenge, and I thank God a hundred thousand times that God put you on the path of my life.
My teacher told me to join the challenge last night, when you have heard about this challenge, you must have been chosen. Join the challenge, I entered with reluctance again. of course, I had received the code several times, but the code was not correct, in short, my teacher pushed me into this challenge.
He registered me himself, he registered me with his phone and said this is the code and now enter, but enter, don’t miss it, because he had this experience himself and knew how much good feelings await me. That night, I was at a party. When I opened the first assignment, I said OK, I will do it. I will wake up tomorrow morning if I could, the first days were very interesting, my little son is five years old, he had a fever and we did not understand the reason for his fever, the doctor said it was a virus, we used to wake up three or four times a night, I used to wake up at least three times between 12:00 AM and 5:00 AM, but I used to wake up with love. I had heard that 5:00 AM has an energy in it, but I didn’t understand it so deeply until now.
I struggled a lot with myself whether to take this video for you or not, I’ll start from the beginning. It’s going to be long but let me explain it to you.
I’m very happy, I’m very happy that I entered this challenge, my heart is feeling very good. I am feeling amazing. The world is a lot more beautiful than I thought. I feel really amazing.
One of my accomplishments in the challenge was reaching God. feeling God, I learned how to make my heart feel good, I learned how to see all the blessings of God and enjoy them. All the things that I would have never thought could be so pleasurable and soothing, thank God a thousand times, I used to worship God before, but now that I think about it, I think I worshiped because of the fear of heaven and hell, but now I feel God in a different way, I love my God in a different way, I feel it heartily. I am very happy, very happy
I was addicted, I used to smoke drugs, I use to rob for drugs
I was an employee at that time as well, I was an employee, I got to a point where I was very tired, I was the end of my rope, I knew that everything I was doing was wrong.
Every way I go, it’s all wrong, I give it back (stop doing), I saw everything with my own eyes, whatever I did, I had to give it back (stop doing), one day I wanted to tell my workplace that I want to quit drugs. I saw that they couldn’t understand me, and I was in charge of sanitation, so if they knew I was like this, they would have fired me. Then I put my leg in a cast then went to the hospital to the operation room, and the doctor even looked at me and I said that my knee hurts, he said yes, this knee is swollen, much more than the other one, we have to take you to the operating room and operate on it. We even went to the operating room and in the operating room when I realized that they are suspecting that I am lying I said “Doctor, to be honest, Because of a matter, I don’t want to operate on my knees, I only came here for a sick-leave”, I told him the truth. He said” it’s no problem, I’ll write it for you”. I finally got my sick-leave to rest for a month. I rested for a month, you don’t you know, at that time I had just met you, this challenge hadn’t started yet, I had a strength, a feeling, a strange feeling in me, I couldn’t explain it at all, I didn’t feel pain, those who know how it is to quit drugs, I didn’t feel pain. After that, this fire got lit in me, until you started the Gratitude Challenge.
It has happened sometimes because of the internet cut offs or Instagram app not working that I could not watch the live, and I wanted to hear all those master keys (important points), even if it’s hard for me to understand them. it has happened that I would go to YouTube to watch it couple hours afterwards. But the feeling of being together with everyone at 5AM, I never got that feeling during the day.
I couldn’t provide for my family; I couldn’t afford my own expenses. It got to a point where your challenge started. Your challenge started and came to my mind to sell socks. As you are aware, I would sell socks in 15th Khordad Street.
It was before Eid (Norouz EVE)
I had to go make money for my wife and children, I said “you will not get anywhere”, my job was very easy, it was much more than easy, but I was really stuck with my expenses. In the couple of years that I have experienced married life every time I would make money from anywhere, it wasn’t pleasant for me and, I ran out of money soon.
The most important part of the challenge for me was where I framed my childhood photo and talked to him, and it was a turning point for me to get to know myself, and it was very effective for me, and I can say that the most effective part of the challenge for me was there. Because it made me know my true self
Another one of my accomplishments that I had in the challenge was when I saw my childhood photo, when I looked for my childhood photo after 35 years, and I got my childhood photo from my sister’s old album I didn’t think I had such a photo at all. I was very happy; I was feeling amazing. I had a very beautiful feeling. I mean, I felt like I was just born, I have just found myself. It was a very beautiful feeling. It was a very lovely feeling
I thank God a hundred thousand times, that I met you and I had such an amazing feeling.
I thought of selling socks.
Everyone told me that it is a disgrace(bad) you are an employee in a good place, I said no, this idea came to me, I should go sell socks, you don’t know how excited I was.
It crossed my mind to get out of my current workplace, I wanted to go to another city to live, I mean, everyone said you are crazy, don’t do this, don’t think about it.
I had a car, at that time it cost 150 million Tomans.
I don’t know how, I swear to God, I don’t know how, I bought a pickup truck and now I sell fruits from the truck, I am serving my people now, you can’t even imagine how good it feels!! Let me tell you this, where did the money come from? I had just 150 million Tomans, to start my new job I needed 400-500 million Tomans.
I swear to God, in the past year, I made a great life for myself, I made a great life, I have a car for my job and another one for my family. My family, my wife, my children are enjoying materially and feeling amazing, I can’t say enough! I don’t have this job in mind, I have another job in mind, I did this job but now I go to the job that I like, you raised me, thank you, I wish your dad rests in piece dear Soheil.
I want to tell you about the difficult part of the challenge. The hardest part of the challenge was the silence for one hour every day, as hard as it was, it was equally important and effective.
And it made me find myself and to separate my mind from my true self and know it. All the moments of this challenge were beautiful for me, and I want to say to all dear ones those who are hearing me, please do it (challenge), do it with faith. If you don’t have faith in it. Don’t enter it as it wouldn’t help you.
I am very grateful to my teacher, my painting teacher, who introduced me to this challenge and introduced you to me. I am very thankful to you for being the God’s hand to put my hands in the hands of my inner child. I feel so good now that I can easily forgive myself forgive others around me. I was a perfectionist who went to psychological counseling sessions and the psychologist had prescribed psychodynamics for me because of my high anxiety and low self-esteem. The first session I went to was only the first session of the gratitude challenge. The second session was the eighth day or ninth day of the challenge that I made the connection with the child inside me. I feel so good.
When I went to my second session my psychologist said, “a miracle has happened to you, the universe probably wanted this for you”. It was very interesting, people talk so little about these things, whenever you tell them, they look at you as a superficial person. But my psychologist did not say that, instead he said “ a miracle has happened for you, God wanted this for you, the universe has given it to you, you are now 3-4 sessions ahead, just as soon as you out your hands in the hands of your inner child, you are now 3-4 sessions ahead”. I got a lump in my throat, I try not to cry because I can’t continue talking, I just wanted to thank you for being the hand of God and helping me to make peace with God, you made me know God and realize that I should pay more attention to him.
Financially it has been great for me these times, I was struggling a lot last year for money. but now that I’m free, it’s coming to me really easily. I hope that I can have the opportunity to enter one, two, three, or a few other people into this challenge next year, so that the number of people like me (rest of me) would increase and so that my children and my wife will have the opportunity to live in a conscious and wealthy society, whom their beliefs are not spreading poverty. They have many good beliefs, they have wealth-creating beliefs, thank you very much, dear Soheil, and I apologize to you again. Please forgive me for my bad judgment about you. I would like to apologize, and I sincerely thank you.
To tell you about my big and small achievements, I have had achievements materialistically, but my biggest achievement in this challenge was that I got to know myself, who am I, who is my essence? This was the biggest question in my life, why did I come to this world, did I come for a villa and a house and a good car and a good trip??? That is, it?
Then I will die?
This was not enough for me, this was not the answer to my mystery, that’s why I met you and participated in this challenge, I have known you for many years, I always listen to your channel’s voices everywhere, and it is one of the most soothing sounds that I hear every day.
I wish to learn more and more things from you. And I wish that God will guide me to continue strong on this path because it is very beautiful, and I am very happy.
Everything in the universe is within you
Ask all from yourself.
Dear Soheil, thank you for all your hard work and I wish you happiness and peace wherever you are in the world. And I choose here Tehran because I knew you missed it. I thought at least I could make you happy in this way. I wish great health for you. Thank you
گزارش خرابی فایل
330 دیدگاه، عزیز دیدگاه رو اینجا بنویس.
سهیل عزیز ممنونم ازت